محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

نی نی من

مادر بودن ...

1393/1/31 19:16
نویسنده : مامان نفیس
296 بازدید
اشتراک گذاری

مادر بودن خیلی سخته مخصوصا اگه تنها باشی و خودت وجود مادرتو توی جایی که نفس میکشی حس نکنی...

پسرم... چندرشب پیش یک اتفاقی افتاد که البته بین کودکان شایعه اما دل منو خیلی به درد اورد... اینکه نمیتونستم برات کاری انجام بدم قلبمو اتیش می کشید...

نصفه های شب وقتی بیدار شدی شیر بخوری یکدفعه گلوت گرفت سرفه های بدی کردی انگار حتی خوب نمیتونستی نفس بکشی... ما بخاطر خستگی بابایی که شب قبلش ماموریت بود خونه اقاجون موندیم. وقتی دیدم اینطوری شدی اولش چندبار زدم پشتت ولی فایده نداشت. بلند شدم که برات اب بیارم ولی یکدفعه اومدی دنبالم و زدی زیر گریه مادرجون بیدار شد و گفت باید ببریمت درمونگاه. بهم دلداری داد و گفت چیز خاصی نیست و مثل اینکه عمو محمد هم وقتی بچه بود اینطوری میشد. بابایی رو بیدار کردیم و با مادرجون رفتیم بیمارستان کودکان تمام راه نه میتونستی شیر بخوری نه صدات خوب درمیامد. از جلو حرم رد شدیم... دلم خیلی گرفت اشکامو نتونستم  کنترل کنم... همینطور که به گنبد نگاه میکردم توی دلم غوغا بود. مادران بچه هایی که بیماریهای خاص دارند چه زجری میکشند... قبل از بچه هاشون قطعا خودشون از دست میرن ...

راه درمانگاه زیاد بود و تا رسیدیم ساعت حدود چهار صبح شد. اونجا چندتا بچه گریه می کردند نمی خواستم اشکام رو ببینند. دلم می خواست تنها بودم تا سرمو بذارم رو دستهام و زار زار گریه کنم... منتظر شدیم تا نوبتمون شد. رفتیم داخل مطب اول یک امپول برای شما تجویز کرد و بعد هم بخور اب و چندتا هم شربت.

امپول شما رو زدیم خیلی گریه کردی انگار یک چیزی توی دلم رو چنگ میزد اصلا اروم و قرار نداشتم...

تا نوبت دستگاه بخور شما بشه منتظر موندم مادرجون گفت اون اتاق برو ببین کسی نیست یکی دیگه هم مثل شما شده بود رفتم تا یواشکی نگاه کنم که چه طوریه تا دیدمش بچه زیر بخوره اشکام دوباره ریخت نتونستم تحمل کنم و برگشتم. شما باید سه تا یک ربع که بینشون یک ربع به یک ربع فاصله می بود زیر شلنگ بخور می موندی. اولش خیلی گریه کردی تا اینکه بابایی اونقدر تکانت داد تا خوابت برد. بعد دیگه خواب بودی دل منم آروم شد که اروم و قرار گرفتی و خوابیدی اما هنوز سرفه های تیز و خشن میکردی. 

تا برگشتیم خونه ساعت شش صبح شد که مستقیم برگشتیم خونه اقاجون. بیچاره اقاجون نگران بود و بیدار. یکم باهات بازی کرد داروهاتو بهت دادم خوردی و خوابیدی....

 

مادر شدن خیلی سخته... مسولیت و اون حس علاقه شدیدی که تو قلب ادمه گاهی در عین شیرینی اونقدر کارها بدست ادم میده که یک لحظه حاضره تمام داراییشو بدون اغراق ببخشه ولی لبخند و سلامتی بچشو از دست نده...

مادر شدن انسان رو عوض میکنه

قلب نترس و دل شجاع رو ترسو میکنه

من اونشب تا صبح جواب خیلی از سوالاتمو گرفتم اینکه چرا مادرها زود از همه چیز میگذرند؟

چرا گاهی بهترین چیزهای دنیا برای مادرها رنگ میبازه؟

چرا زنها بعد مادرشدن دیگه اون غرور و سر نترس رو ندارن؟

چرا مادرها اینقدر زود میتونن بخشنده باشند و از همه چیرشون بگذرند؟

و خیلی سوالات دیگه...

 

ولی پسرم با همه این اوصاف مادرها "زن" هستند...

بعضی چیزها رو نمیتونند ببینند نمیتونند درک کنند و حتی نمیخوان اصلا درک کنند مریضی بچه یعنی چی 

من اون شب بیاد تمام مادران خوب سرزمینم برای بچه هایی که مریضن دعا کردم و از خدا خواستم تا به مادرهاشون صبر بیشتری بده... 

 

خونه مامانی و شیطونی 

 

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (1)

خاله جون
31 فروردین 93 19:15
خاله فدات بشه مریض شدی.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی من می باشد