محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

نی نی من

9 ماهگی - اولین عید با هم :)

1393/1/13 0:59
نویسنده : مامان نفیس
299 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم
خیلی وقت بود نیامده بودم پای کامپیوتر چون انقدر شیطوون شدی که اصلا یادم رفته بود که یک زمانی چقدر میامدم اینجا! و اصلا هیچ کاری نمی تونم انجام بدم حتی خوندن کتاب چون هرکاری می خوام انجام بدم گریه می کنی و میای دنبالم و خیلی بهم وابسته شدی.


الان در حالی این خاطره رو دارم مینویسم که شما کم کم قدم به دنیای 10 ماهگی میذاری و 9 ماهت تمام میشه.


امروز یازدهم فروردین ماه هست و ماعید انچنانی بخاطر مشغله زیاد بابا نداشتیم.
موقع تحویل سال ساعت 8 و بیست دقیقه شب بود که ما توی راه جمکران بودیم سلامی به آقا دادیم و رفتیم خونه آقاجون.
فردا ظهر هم رفتیم بسمت گرمسار که مامانی و باباحاجی با خاله مرضیه اینها رفته بودند مشهد و دایی رضا و دایی محمد تنها بودند.


خاله بتول اینها هم اومدند گرمسار و ما شب پیش هم بودیم . صبح هم حدود ساعت ده یازده رفتیم خونه عموهای بابا شاهرود برای عید دیدنی.
البته بیشتر خونه عمو داوود و دخترعموی بابا بودیم و تقریبا هرجایی که می خواستیم بریم عمو داوود اینها هم با ما اومدند.
یک روز هم شاهرود موندیم و بعد هم برگشتیم گرمسار پیش مامانی و باباحاجی که از مشهد برگشته بودند. یک سری رفتیم کهن آباد خونه عزیز و عید دیدینی کردیم. بهت یه دونه تخم مرغ با رنگ خوشرنگ قرمز بهت داده بود که با ریشه روناس رنگش کرده بود. ( چه مامان بزرگ هنرمندی دارم من :))


شب می خواستیم بریم سری به خاله ها و دایی ها بزنیم که بابایی واقعا خسته بود و منم دلم واسش سوخت نرفتیم.

مامانی  باباحاجی فکر می کردند ما چند روز اونجاییم ولی وقتی مامانی و باباحاجی فهمیدند ما زود داریم میریم یکه خوردند. من برای اولین بار بعد از تولد شما یک غم ناگهانی و البته زودگذر تا ما را ناراحت نکرده باشند توی چهره مامانی دیدم در حالیکه بغلت کرده بود و می بوسیدتت گفت داری میری مامان جون...
اونها هیچ وقت مانع ما نمیشن نه برای برگشتن از خونشون نه برای هیچ کار دیگه ای...
همیشه هم با منطق و روشنفکرانه نظر میدن اون هم اگه ازشون چیزی بخاییم. من از این رفتارشون خیلی خوشم میاد. بودن در کنار اونها همیشه به من عزت نفس استقلال و ارامش به همراه داره..
خدا سایشون رو از سرمون کم نکنه.



وقتی برگشتیم قم بابایی ما رو برد خونه آقاجون اینها و ما شب اونجا بودیم  و برای خواب اومدیم خونه خودمون.
فرداش که هوا سرد شد دیدم هرچی شوفاژ رو زیاد میکنم هیچ فایده نداره دیگه داشت انگشتهام یخ میزد که فهمیدم شوفاژها اصلا خرابه!
زنگ زدم به آقاجون و اومد ما رو برد خونه خودشون تا تعمیرکار بیاد. مشکل اینجا بود که توی عیدی کسی پیدا نمیشد برای تعمیر!
خلاصه بعد چندروز بالاخره بابایی یک نفر رو پیدا کرد تا اومدند دستگاه رو درست کنند  و چند روزی طول کشید تا برگشتیم خونه خودمون.


5 روز خونه آقاجون اینها موندیم!
دست مادرجون هم چنان درد میکنه و من خیلی سعی میکنم کمکش کنم.
آقاجون هم کمردرد گرفته بود شدید از بس کارهای خونه رو کرده بود.

مامانی بابااسی هم خونه مادرجون اینها بود یک ماه، که دیروز با دایی سیامک بابایی رفتن شهریار خونشون.



اینها خاطره های عید اولین سالی هست که ما سه نفری عید رو میگذرونیم.
حالا کارها و شیطونی هایی که یاد گرفتی انجام بدی پسرکم:
بلدی دست بزنی
وقتی آهنگ از جایی پخش میشه خودتو تکون میدی
چند ثانیه میتونی روی پاهات بایستی
تعداد لغاتی که بکار می بری زیادتر شده البته هنوز نامفهومه قربون صدات :*
با اسباباب بازی هات چندان بازی نمیکنی عوضش میری سراغ قابلمه و سبد و سینی و آبکش ( به همه هم گفتم واسه بچم اسباب بازی نخرید قابلمه سبد بیارید )
سیم تلفن و انتنش رو زدی شکستی کلا جمعش کردم در نتیجه ما تلفن هم نداریم.
تلویزیون هم مدام خرابه میری سیمش رو میکشی
راستی رفتیم مغازه عمو حمید بابایی زدی یه شمع ژله ای رو شکستی
الان دیگه بغل وا میکنی و اگه بخوای میری بغل کسی
تازگیا یاد گرفتی پشت سر کسی که می خواد بره جایی گریه می کنی
از پله آشپزخونه خودت میری بالا و پایین
زیاد دیگه توی روروئک و کالسکه ات نمیشینی و می خوای شیطونی کنی و غلط بزنی
و...


عیدی هات:
یکی دوهفته قبل عید باباحاجی برات یک دفترچه حساب بلندمدت وا کرد و صد هزار تومن واست عیدی ریخت به حسابت
بعدش عیدی بابایی پونزده هزار تومن
آقاجون 10 هزار تومن و یک تاب
دایی رضا 50 هزار تومن
خاله بتول 15 هزار تومن
خاله مرضیه یک بازی فکری و 5 هزار تومان

و شاهرود هم که رفتیم مارو شرمنده کردند و به شما عیدی دادند.

حالا من هم عیدی های پسرم رو جمع کردم براش بریزم به حساب دفترچه اش تا بزرگ شد خودش برای خودش تصمیم بگیره که با پولهایی که ماهانه براش میریزم چکار کنه.

دوستت دارم مامان جون

 

این هم از عکسهای خوشگل پسرکم:

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله جون
15 فروردین 93 22:08
نمی شد مبلغ عیدی ها رو ننویسی.
مامانی ویانا
24 فروردین 93 12:50
عیدت مبارک محمدحسین جون
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی من می باشد